گزارش/ یک روز به خصوص در اردوگاه تربیتی امام رضا (ع)

قرارمون صبح ساعت ۷ جلوی در دانشگاه بود؛ دیشب ۶ قسمت سریال رو تا ساعت ۳ صبح دیده بودم و اگه بخاطر اصرار دانیال نبود اصلا زحمت بیدار شدن سر صبح رو به خودم نمی دادم. به سختی شال و کلاه کردم و خودمو با نیم ساعت تاخیر رسوندم.  از لحظه ای که سوار شدم تا وقتی بشینم روی صندلی، هر کسی یه تیکه ای بارم کرد. «ساعت خواب مهندس» «چه چشمای خوشگلی» «سلام به روی نَشُستت»و…؛

کنار دانیال لم دادم و چشم هام رو تا خود اردوگاه بستم، خوابم نبرد اما امیدم رو از دست ندادم، چون اردو برنامه ای برای تلف کردن زمان و بیکار نشستن توی اردوگاهه و بهترین فرصت برای خوابیدن، اما این اشتباه بزرگ اولم بود.

از اتوبوسکه پیاده شدم چندتا جوان حدودا ۳۰ ساله خندان و تر و تمیز منتظر ما ایستاده بودن؛ وقتی دیدم شون به دانیال گفتم: « واویلا بدبخت شدیم، اینجا از میدون تیر هم بدتره، میخان شستشو مغزی مون بدن»

رفتیم جلو تر انگار که از سفر حج اومده باشیم اسپند دود کردن و از زیر قرآن رد مون کردن تا وارد اردوگاه شدیم؛ همون جماعت اومدن جلو و خیلی گرم دست دادن و سلام کردن؛ من هم از همین سلام های گرم می ترسم پس سعی کردم تا حد امکان سرد جواب شونو بدم و چندتا تیکه هم بار شون کنم که سمت ما نیان اما این اشتباه بزرگ دومم بود.

گفتم: «حاجی تنهایی یا گونی هات رو هم آوردی؟»  همه زدن زیر خنده، امیرحسین ولی کم نیاورد به جیب بزرگ کنار زانوش اشاره کرد و گفت :«عمویی تو که توی همین جیب جا میشی» و باعث شد بچه ها از خنده روی زمین قلت بزنن که خداروشکر آقای خاقانی اومد و شروع کرد به توزیع «میرا» ها که بنظرم کاغذهای بی خاصیت مسخره ای میومد و این اشتباه سومم بود.

پوزخند تلخی روی لب هام بود که خاقانی شروع کرد: «بچه ها امروز توی اردو هیچی مجانی نیست برای صبحانه، ناهار، خوردنی و هر وسیله ای که توی اردوگاه هست از تفنگ بادی و پینت بال تا استخر و بازی صخره نوردی اگه می خواید استفاده کنید باید پول ش رو بدید، اما اینجا خبری از «تومن» نیست واحد پولی اردوگاه «میرا»ست، الان به هر نفر ۵ میرا میدیم، سعی کنین توی مسابقه ها شرکت کنین و میرا بدست بیارید، راستی هرگروهی که آخر اردو «میرا» بیشتری ذخیره کرده باشه جایزه ویژه ای می گیره.».

توی اتوبوس ها به پنج گروه ۲۰ نفری تقسیم مون کرده بودن و رضا محمودی هم سرگروه شده بود؛ از رضا هم مثل سایر همکلاسی هام بدم میومد؛ اما پینت بال، فوتبال ساحلی، استخر و صخره نوردی بازی هایی بود که فقط یک آدم بی عقل و بی حال از کنارشون بی تفاوت عبور می کنه و از سمتی استفاده از این بازی ها لازمه اش داشتن «میرا» است و میرا رو هم فقط به گروه میدادن، پس علیرغم میل باطنی مجبور بودم با رضا و سایر همکلاسی هام همکاری کنم.

صبحانه رو که خوردیم برخلاف تمام برنامه های اردویی به جای سخنرانی یا اینکه یه توپ بندازن وسط و برن بشینین کنار خودشون اومدن وسط؛ درباره بازی ها توجیه مون کردن. رضا اومد گفت بچه ها اگر بخوایم برنده باشیم باید توی هر بازی نماینده ای رو بفرستیم که استعداد بازی رو داره؛ وقتی «میرا» بدست بیاریم بقیه هم می تونن از بازی ها استفاده کنن؛ من فوتبالم خوب بود اما آمادگی لازم برای صخره نوردی نداشتم چاره ای نبود پس پا روی دلم گذاشتم.

برای تیم پینت بال هم خودم سعی کردم به رضا کمک کنم و بچه ها رو قانع کنم که ۵تا از همکلاسی هایی که سریعتر و ریزه میزه هستن توی بازی شرکت کنن تا هدف کوچکتری باشن و اتفاقا همین ایده باعث شد همه ی تیم ها رو شکست بدیم. اساسا در طول عمرم اینقدر پای روی دلم نذاشته بودم و مطلقا تا اون لحظه به حرف هیچکسی به اندازه حرف های رضا گوش نداده بودم.

یکی دیگه از بازی هایی که واقعا همه بچه ها توش سنگ تموم گذاشتن «فرمانده» بود، مدل انسانی همون بازی قدیمی «تانک بازی کاغذی» ؛ بین تیم ما و تیم روبرو یک پرده کشیده شده بود و ما که داخل زمین بودیم متوجه نمی شدیم نفرات مقابل کجا قرار دارن و باید با گلوله های آبی پلاستیکی مون تیم مقابل رو هدف قرار می دادیم، توی این بازی رضا در نقش فرمانده به بچه ها گرا می داد و می گفت از کجا و با چه نیرویی تیرها رو پرت کنن و دقیقا این یکی از همون موارد حرف شنوی بود.

بازی‌های تعادلی جمعی و چندین بازی گروهی دیگه رو انجام دادیم، حتی بچه ها برای برنده شدن هر سه نفر، دو تا ناهار خریدن تا «میرا» ها رو حفظ کنن، خودم باورم نمیشد که بچه های کلاس اینقدر پایه و باحال باشن، توی کل بازی ها امیرحسین و بقیه مربی های اردوگاه همراه مون بودن و اگه تشویق ها و شوخی ها و رفاقت اون ها نبود شاید ما خیلی باهم جفت و جور نمی شدیم.

حدود ساعت ۴ موقع رفتن مربی ها غیب شون زده بود؛ یکی از مسئولان دانشگاه اومد و گفت: «برید خروجی اردوگاه و سوار اتوبوس ها بشید» خسته و کوفته اما خوشحال کنار رضا و سایر بچه ها به سمت درب خروج میرفتیم که یکی از بچه ها گفت: «عه بچه ها اینااااااارو!»

در کمال تعجب و ناباوری آقای خاقانی و امیرحسین و سایر مربی های اردوگاه لباس شیخی پوشیده بودن، یعنی در حقیقت همه شون روحانی بودن و ما تا اون موقع نمی دونستیم، اولش یکمی شرمنده شدیم بخاطر سر به سر گذاشتن ها و شوخی هایی که باهاشون کرده بودیم؛ واقعا توی عمرم هیچ وقت روحانی هایی به این با صفایی ندیده بودم، خوش اخلاق، ورزشکار و در یک کلمه جذاب.

آخر اردو بود و گروه «شهید حججی» یعنی تیم ما توسط آقای خاقانی به عنوان گروه برتر با حفظ بیشترین «میرا» معرفی شد، بچه ها ذوق مرگ شده بودن چون جایزه استفاده رایگان مجدد از همه امکانات اردوگاه در یک روز دیگه بود. آقای خاقانی آخر اردو گفت: «بچه ها یکسری رمز درباره اردو امروز هست و یکسری حرف که موقع خداحافظی می خوام بگم» برخلاف فضای کل اردو که همه ش شوخی و خنده بود آقای خاقانی داشت جدی صحبت می کرد و بچه ها هم واقعا جدی گوش می کردن؛

«رفقا یکی از بدبختی های ما اینه که کارگروهی بلد نیستیم، نمی تونیم همو تحمل کنیم، نمی تونیم لذت های کوچیک رو فدای اهداف بزرگ مون کنیم، تبعیت کردن از فرمانده و ولایت پذیری رو بلد نیستیم، همه چیز رو فدای پول می کنیم، در صورتی که پول فقط یک وسیله است و هدف نیست. اسم پول اردوگاه رو گذاشتیم «میرا» یعنی از بین رونده چون این خاصیت مادیات و دنیاست؛ شما ها امروز بخاطر هدف جمعی تون پا روی لذایذ فردی گذاشتین، به صورت جمعی کار کردین، غذا تون خودتون پختین و حتی گروه شهید حججی هر چند نفر یک غذا خوردن تا به پیروزی برسن، این یعنی فدا کردن لذت های کوچک برای هدف های بزرگتر، این یعنی کار جمعی موفق این یعنی (ید الله مع الجماعت) و …» حرف هاش هنوز تو سرم داره چرخ می خوره …

بارگذاری نوشته های مرتبط بیشتر
نظرات بسته شده است.